پیکره


مازیار

سرانگشتای دستم پینه بسته. واسم مونده همین دستای خسته
چه شبها که نشستم تا سپیده. با چوب از بدنت پیکره ساختم
منیکه به حریم تو حرامم
زدم تکیه به اندیشه سرکش
تا پیچ و خم جسمت رو شناختم
فرستادم من اون پیکر چوبی برای تو که می گفتن چه خوبی
اونو از پنجره انداختی بیرون
تمام هستیم رو کردی ویرون
تو رو برداشتم با دست خسته با رو حی عاصی و در هم شکسته
تو رو با دل خون به مرز نابودی رسوندم
تو رو گریه کنون میون آتیشا نشوندم
نشستم تا ببینم سوختنت روببینم بی قراری تنت رو