معراج


مازیار

در کوچه‌ای که جز تو آواز عابری نیست
در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست
در کوجه باد هرز است کسی اگر گذشته
در دفترم سکوت است شعری اگر نوشته
شبگرد مثل خفاش من کور و لال بودم
میلاد را ندیده رو به زوال بودم
از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن بجای خونم شعر و ترانه جوشید
شاعر تو بودی ای دوست گفتی و من نوشتم
دست تو رهبرم بود نه خط سرنوشتم
میلادم از تو بوده پیش از تو من نبودم
در من نگفته گم شد شعری اگر سرودم
از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن بجای خونم شعر و ترانه جوشید
اکنون که خود فراموش سر تا ... هستم
آزادم از تعلق بی باده مست مستم
آیا کشوده‌ای در بر این همیشه محتاج
آیا رسیده وقت پرواز من به معراح
از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن بجای خونم شعر و ترانه جوشید
از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن بجای خونم شعر و ترانه جوشید