به روی تپه ها چوپان شده آشفته و حیران
میان گله سرگردان در دشت و صحرا
به لب دارد نی محزون ، دلش باشد از غصه خون
سرش شوریده چون مجنون ، بیدار و تنها
به دشت و صحرا ، ز سوز غم ها
نی چوپان کند فغان ها ، امان ز جور آسمان ها
چوپان بینوا ، خواهد دلت چرا ، دختر کدخدا
تو کجا ، او کجا
کند هر دم آن شکوه ها با خدایش
رسد تا به گوش فلک شکوه هایش
چوپان بینوا ، خواهد دلت چرا ، دختر کدخدا
تو کجا ، او کجا
به دشت و صحرا ز سوز غمها
نی چوپان کند فغان ها
امان ز جور آسمان ها
چوپان بینوا ، خواهد دلت چرا ، دختر کدخدا
تو کجا ، او کجا