هوای یار


مهستی

دل از همه بریدم سرزیر پر کشیدم
از آینه هام گذشتهم اما به خود رسیدم
وقتی که دیدیم که ای داد موندن خودش عذابه
هرچی می پرسم از عشق یه حرف بی جوابه
هوای یار کردم ترک دیار کردم
هوای دل سپردن هوای پر پروبالم شد
مردن من در قفس لحظه آوازم شد
من از دیار خواهش رخت سفر کشیدم

تا اوج بی نیازی بی بال و پر پریدم
یه لحظه شد هزار سال تا عشقمو شناختم
واسه یه لحظه بودن هستی مو یک جا باختم
خواب سفر همیشه خواب شبهای من بود
نیاز من رسیدن از خود رها شدن بود
در جستجوی معنی معنای زنده بودن
از خود رها شدن من از این اسیر در تن