منجی


ترانه سرا: اکبرآزاد
خشایار اعتمادی

روح جنگل سرد و خاموش
شب گرفته بیشه ها را
میزند دستی تبردار
ساقه ها و ریشه ها را
تا نوازد روزگاران
نغمه های آدمیت
شسته دیگر موج نفرت
نقش پای آدمیت
در چنین قرنی بلاخیز
در شب تاریک تردید
یک نفر با قلب من گفت
مردی می آید ز خورشید
مردی می آید ستم سوز
در نگاهش موج دریا
شیرمرد بیشه عشق
مرد مردستان طاها
[دکلمه]
می رسد آن غایب آخر
با بهاری نو رسیده
شب شکافی همچو حیدر
اسبش از جنس سپیده
می رسد از خطه ی نور
تا فروزد جان شب را
شعله ی تیغش بسوزد
پرده ی پیمان شب را
مردی از نسل محمد
بر تنش شولای طوفان
زین و برگ اسبش از خون
آخرین منجی انسان
مردی از دنیای بهتر
روحش از آیینه برتر
در گلویش نینوایی ست
اوج پرواز کبوتر