مثنوی هدی پهلوی و مخالف سگاه


مرضیه

آااااااااه
جاااااااان وای جان
هااای وااااااااااای
عزیز من
امان آااااااااای
گفت معشوقی به عاشق
که ای فتا
گفت معشوقی به عاشق
که ای فتا
تو به غربت دیده ای
بس شهر ها
تو به غربت دیده ای
بس شهر ها
گو کدامین
شهر از آنها
خوش تر است
گو کدامین
شهر از آنها
خوشتر است
گفت
گفت
آن شهری
که در آن
دلبر است
گفت
گفت
آن شهری
که در آن
دلبر است
هر کجا
تو با منی
من خوش دلم
هر کجا
تو با منی
من خوش دلم
گر بود در قعر چاهی
منزلم
گر بود در قعر چاهی
منزلم
مذهب عاشق
مذهب عاشق
ز مذهب ها جداست
مذهب عاشق
ز مذهب ها جداست
عاشقان را
عاشقان را
مذهب و ملت
خداست
دل به یار
بی وفای
خویش داد
دادم و دیدم
سزای خویشتن
زخم فرهاد و من از
یک تیشه بود
او به سر زد
او به سر زد
من به پای خویشتن

هااااااااااااا
هااااااااااااا
هاااااااااااااهااااااااااااا
عزیز من واااااااااااا

این تو بودی کز ازل
این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی آشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم
از غمت پروا نکردم
دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو گرمی گرفته
من خود آتشی که مرا برده سوی فنا می شناسم
من خود شیوه ی نگه چشم مست تو را می شناسم
من خود شیوه ی نگه چشم مست تو را می شناسم
دیگر ای برگشته مژگان
از نگاهم رو مگردان
دین من، دنیای من، از عشق بی پایان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو گرمی گرفته

آشیانی
آشیانی
دیدم از هم ریخته
یادم آمد
یادم آمد
از سرای
خویشتن