سفر کرده


دلکش

کجا سفر رفتی
که بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی ؟
از دلِ من چرا بریدی ؟
پا از من ، چرا کشیدی ؟
که پیش چشمم ، بر دگر رفتی
پا از من ، چرا کشیدی ؟
که پیش چشمم ، بر دگر رفتی

بیا به بالینم ، که جان مسکینم
تابِ غم ، دگر ندارد
جز بر تو نظر ندارد
جان ، بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم ؟
که بی خبر رفتی
چه قصّه ها که از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من

تو چنان شرر ، به خدا خبر ، ز خدا نداری
رَوَد آتش از ، سرِ آن سرا ، که تو پاگذاری

سوزِ دلم را تو ندانی
آتش جانم ننشانی
با غمت ، درآمیزم ، از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم

رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ توآرد
به کس دگر ، نکنم نظر که دلم ، نگذارد

رو به تو کردم ، به خدا خو به تو کردم ، که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم ، به امیدت بنشستم ، که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر ، خبری ، زِ توآرد
به کس دگر ، نکنم نظر که دلم ، نگذارد

رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی
طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی
رفتی و صبر و قرار مرا بردی بردی
طاقت این دلِ زارِ مرا بردی بردی

کجا سفر رفتی
که بی خبر رفتی