سراب


مازیار

آنجا که باغ در اسارت پاییز بود بهار آمد با خلعتی از شکوفه های رنگینوباغ را به جشن شکوفایی وررقص شاپرکها دعوت نمود جویباران به حمایت درختان تشنه می شتافتند تا شاهد بردن برگهای نیمه جان به گورستان مرداب نباشندچشم شقایقها نگران شکفتن گلها بود که مباداتوسن تگرگ در مسیر ذهن آنها بتازد و فصلطلایی همآغوشی را به حصار تنگ خاموشی مبدل سازد بهار آمد تا پرندگان تبعیدی به دیار خویش باز گردند و در فراز طلیعه روز زندگی دوباره را آغاز نمایندتو همیشه با منی مثل نفس و سایه پا به پای قدمهایم و مثل گوشواره به گوش باد بادکهایم وقتی که هستی تا آخر فصلزمستان بدون چتردر باران می رومو بی رنگی روزها یم را با مداد رنگیهای یاد تو رنگ می زنمشعرا می گویند هر تار موی تو به اندازه یک قصیده است طفلکی شانه شب کور شد بس که در شب سفر کرد وقتی که نیستی انگار زمستان است و چترم را در باران گم کرده ام وقتی که نیستی جدول متقاطع تنهاییم را با گریه وآهو درد پر می کنمو برای همیشه چشمانم را با گیاه باران پیوند می زنموقتی که نیستی گریه را بهانه می کنم با حنجره ای خونین فریاد می زنم با اولین ملامت تو درد من آغاز می شودای دشت خونین من ! بمیرم برای توکه در حریم اندیشه ات سراب تجلی نمود