دیده بگشا


محمد اصفهانی

دیده بگشا ای به شهدِ مرگِ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم ای مستیِ هستی فزا
دیده بگشا ای پس ازسوء القضا حسن القضا
دیده بگشا ازکرم ، رنجورِ دردستان ، علی
بحر ِمرواریدِ غم ، گنجورِ مردستان ، علی
دیده بگشا رنجِ انسان بین و سیلِ اشک وآه
کبرِ پُستان بین و جامِ جهل و فرجامِ گناه
تیر و ترکش ، خون وآتش ، خشمِ سرکش ، بیمِ چاه
دیده بگشا بر سِتم ، دراین فریبستان ، علی
شمعِ شبهای دژم ، ماهِ غریبستان ، علی
دیده بگشا نقشِ انسان ماند باجامی تهی
سوخت لاله ، مرد لِِِِِِیلی ، خشک شد سروِ سهی
زآگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم ای ساقیِ مستان ، علی
تیره شد از بیش و کم ، آیینه هستان ، علی