تصنیف دشتی_ افسون سخن


سالار عقیلی

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند


تو میگفتی وفا دارم
محبت را خریدارم ولی دیدم نبودی

تو گفتی آن حبیبم من
که بردردت طبیبم من ولی دردم فزودی

تو میگفتی که روز و شب
بود نام توام بر لببه عشقت بی شکیبم

دلم دیدیم نمی جویی
به لب هرگز نمی گوییبجز نام رقیبم

من از بی خبری ز نازودل ستانی تو
شدم فتنه بر آن محبت زبانی تو
غم خود به فسوون در دل من چون بنشاندی
زدی بر دل من آتش و در خون بنشاندی

گرچه ای پری زدوریت بی قرارو بی شکیبم
بر کنم دل از تو بس بود هر چه داده ای فریبم
من تحمل جفای تو بیش از این نمی توانم
گر فرشته ای دگر تو را از حریم دل برانم(2)