بس کن


مهستی
ستار

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت / آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت / جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی / که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
{ ترانه با صدای مهستی}
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
بس کن نزن آتیش به جونم / بد کردی ای نامهربونم
من موندم و این درد دوری / خسته ام از این عشق و صبوری
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
من موندم و دل پرده بخون / تو شهر جنون یک غریبه خسته ام
تو بی خبر از حال منی ، دستم نزنی / که یک جام شکستم
دیونه بی آشیونم ، گریونم و محتاج مستی
بیچاره من غمگین و تنها / دل کندم از دنیای پستی
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
گفتی چرا آواره بی آشیانم / گفتی چرا بازیچه دست زمونم
من اسیر تو شدم ای که بستی پر من / داغ آتش را نزار روی خاکستر من
رسوای بی پروا تو هستی / من حیفه رسوای تو باشم
بیگانه با دنیای عشقی / حیفه تو دنیای تو باشم
غم آنقدر تو این صدام بود که نخوندم
آنقدر غذابم دادی ای وای که نموندم
{ دکلمه با صدای مولود ذهتاب}
چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو دریایم نبخشیدی به درب خویش رو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در صبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
{ دکلمه با صدای مولود ذهتاب}
کی گفتمت از کوی من با دیده گریان برو
چون گل به بزم عاشقان خندان بیا گریان برو
امشب چو شمع روشنم سر می کشد جان از تنم
جان برون از تن منم خاموش بیا سوزان برو
امشب سراپا مستی ام جام شراب هستی ام
سرکش مرو از کوی من افتان بیا خیزان برو
بنگر که راز حق شدم زیبایی مطلق شدم
بر چهره سیمین نگر با جلوه جانان برو
{ آواز با صدای ستار}
کی گفتمت از کوی من با دیده گریان برو
چون گل به بزم عاشقان خندان بیا گریان برو
هرگز مپرس از راز من زین ره مشو دمساز من
گر مهربان می خواهی مرا حیران بیا حیران برو
امشب سراپا مستی ام جام شراب هستی ام
سرکش مرو از کوی من افتان بیا خیزان برو
آآآی ی ی ی ، وای ی ی ی ی ، ای یار من ..... وای ی ی ی
بنگر که راز حق شدم زیبایی مطلق شدم
بر چهره سیمین نگر با جلوه جانان برو
{ دکلمه با صدای مولود ذهتاب}
مستی و شور جنون از من دیوانه بپرس
گرمی باده از آن نرگس مستانه بپرس
عقل از زمزمه بی خبری بی خبر است
وصف این لذت جان بخش ز دیوانه بپرس
تو چه دانی ز سرانجام من خانه خراب
سرگذشت دل ویرانه ز دیوانه بپرس
{ ترانه با صدای مهستی}
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
بس کن نزن آتیش به جونم / بد کردی ای نامهربونم
من موندم و این درد دوری / خسته ام از این عشق و صبوری
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
من موندم و دل پرده بخون / تو شهر جنون یک غریبه خسته ام
تو بی خبر از حال منی ، دستم نزنی / که یک جام شکستم
دیونه بی آشیونم ، گریونم و محتاج مستی
بیچاره من غمگین و تنها / دل کندم از دنیای پستی
آواره دیوانه ام من بس کن / سرگشته می خونه ام من بس کن
گفتی چرا آواره بی آشیانم / گفتی چرا بازیچه دست زمونم
من اسیر تو شدم ای که بستی پر من / داغ آتش را نزار روی خاکستر من
رسوای بی پروا تو هستی / من حیفه رسوای تو باشم
بیگانه با دنیای عشقی / حیفه تو دنیای تو باشم
غم آنقدر تو این صدام بود که نخوندم
آنقدر غذابم دادی ای وای که نموندم