باور ریزش برف


کاوه یغمائی

با سحرگاهی که میآمیزد باور ریزش برگ
فصل آغاز تگرگ
فصل تنهایی تن . وقت پیدایش مرگ
تو اگر میآیی قاصدک را به صداقت پر کن
مژدگانی بده یک دوست کجاست
مژدگانی بده یک دوست کجاست
دوستی آمده بود . انتهای نفس آغازش
جای پای سخنی خالی بود
واژه ها آمد و رفت
دل تنهایی ما را هم . دمی تازه نکرد
شب ما را نربود
محفلی تازه نکرد
در هوای نفست
همقفس تازه شدم