آذرخش


نیما مسیحا

کجای بغض خورشید ، چشمات رو جا گذاشتی
وقتی واسه رسیدن دیگه نفس نداشتی
پرواز که نشونه مرگ چکاوک ها نیست
هیچ وقت زمین رها از ، بغض مترسک ها نیست
دستی اگه نداری برای لمس بارون
پاهات اگه غریبند با غربت خیابون
تمام خستگیت رو به من ، به عشق بسپار
تا وارث تو باشم حتی برای یک بار
از سال های غرق فریاد و آتش و دود
مدیون شونه هاتم که جون پناه من بود
پرپر شدی که طوفان ، بهارم رو نگیره
خورشید آرزوهام به دست شب نمی ره
تو کوه استواری تو گیر و دار کولاک
یه آذرخش پاکی که پا گذاشته خاک