تگرگ، تاتار، تیرگی، تاریخ و باد
که چراغ را خواهد کشت
چه کسی باورمیکرد
مابه باد، صبح به خیربگوییم
وباقی عمر را در پاییز چایبنوشیم
امروز
دستهای تو آنقدر سرد است
که زمستان را سراسیمه می کند
وچشم های تو
آنقدرتاریک
که آمدن آفتاب را به تاخیر می اندازد
گویی سالهاست زندگی را تلفظ نکرده ایم
نه آب ، نه آفتاب ، نه آینه
زیبا اگربود عشق مابود
وتلخ طعم مرگ
که ازآسمان به موطن ما آمد
وتوگفتی انسان بی عشق تنها خاطره ای است ازانسان
وتومیخواستی برایت بگویم
که عشق بامن چه کرده است ؟
من میخواستم جغرافیایی داشته باشم
که تاریخی تلخ نداشته باشد
وزنی که
شانه های ایامش
پیامجهان را تاب بیاورد
توفنجان قهوه ام را دردست گرفتی
ومن چون خرگوشی درصبح
درروشنی چشم هایت پنهان شدم
تادرآتش بازی چهارشنبه به عشق صبح به خیربگویم
توبرپوستم دست کشیدی
من سبزشدم ازشعر
ومعطرشدم ازشادی
که
دنیا راخوشبخت میخواهم
حالاخوب میدانم
خوب می دانم
که خاکستراشارتی دارد به بوسه وسفروسکوت
وتاریخ
سنگ گوری است که پیوسته بزرگ وبزرگترمیشود
ومن باید
قبل ازاینکه خیالم ازیاد گیسوت خالی شود
برای تسلی درخت، برای شمعدانی
که می پژمرد وقتی فرزانگیسردش می شود
برای توکه جهان را خوب می شناسی
ودلواپسیمرا وقتیدیر به خانه میرسی
برای آیینه ، اب ، افتاب وعشق
که همیشه قبل ازجوانی مابه کوچه می آید
برای آب ، بادبادک، باران
حتی برای باد
گریه کنم