Sokout


Delkash

شد میسرم کنج خلوتی طی شد صحبتی دلبری
در کنار من با فسونگری می دهد مرا ساغری
مطرب بود در هوای خوش با نوای خوش نغمه خوان
مستم کند با ترانی با فسانه ای دلستان
ای که در برم خنده ها به لب آمدی
بر تنم چو جان در سکوت شب آمدی
در پناه تو از بد زمان می رهم
من به راه تو ای امید دل جان دهم
زمانه با کس وفا نکرده ز غم دلی را رها نکرده
مگو به عاشق که ترک هستی چرا نکرده
به کنج خلوت چرا نشستی بیا و رو کن به عشق و مستی
که تا قیامت نپاید ای گل بهار هستی
شد بهشت امشب دگر کاشانه ام
در برم آمد چو جان جانانه ام
عاقبت آن فتنه جو شد رام من
آمد آن مرغ طرب بر بام من
چه بگویم چرا نبندم لب از سخن
که تو خواندی حدیث عشق از سکوت من
شرح فراق تو را چه دهد نای شکسته ی من
رنگ رخم اثری بود از این دل خسته ی من