Rang Va Neyrang


Reza Sadeghi

یه روز دیدم یه بلبلی اومد توباغچه ی خونم
چه چهی زد اومد نشست کنار گلبرگ خونم
تکون تکون میخوردو بعد رفت و اومد باز روز بعد
دیدم با گلبرگم میگفت میخوام تورو با خوب و بد
ساده و بی ریا بگم میخوام تورو دوستت دارم
باورنمیمنی چقدر قدر خدا دوستت دارم
گلبرگ پاک وخوش خیال فکر کرد عوض شده زمون
گذشت وچندروزبعدازاون رفتم بپرسم حالشون
دیدم گلم پجمرده بود بیچاره رنگش رفته بود
زود فهمیدم که بلبل آرزوهاشو برده بود
گل رنگ بلبل رو می دیددروغ و نیرنگش ندید
تاگل قشنگ بوداون نشست ازش که خسته شد پرید