Paeiz Dar Rouzhaye Donya Rah Miravad


Mani Rahnama

میان این همه تاریکی خالی خاکستروکلمات مهجور
شادی تاچغادافسانه ادامه پیدا نمیکند
حتی اگرمثل روزهای نخستین صدایم کنی
باید خیلی ساده باشم
که سراغ باغ را ازباد بگیرم
میدانم، میدانم لازم نیست
نام رودی را بدانمتا بتوانم گریه کنم
وتوهیچوقت نمی خواهیباورکنی که مرگ سلطنتی ابدی دارد
وما به احترام اوکلاه ازسربرمی داریم
ونمی خواهی برایم بگویی
چرا بعدازامدن پاییزخوشبختی وچشم های تونایاب می شود
حالا من چگونه بهره ی بایزید را خواب ببینم
وقتی عمرعشق ورویا این قدرکوتاه است
وقتی زمستان زودترمی آید وما پایان جهان را نمی دانیم
لابد می خواهی بگویی حضورهمیشه مرگ نگذاشته است که میان شب وروزفرق بگذاریم
باشد،این هم بهانه ی دیگری
برای نیامدن صبح ازروزنه چشمهای تو
به خانه من
حالااشک هایت را پاک کن
تابرایت ازنسلی بگویم که کلید خانه اش راگم کرده است
ازپاییزکه درروزهای دنیا راه می رود
وازمادرم که شب را زیرسفیدی موهایش پنهان میکند تامن نترسم