میان این همه تاریکی خالی خاکستروکلمات مهجور
شادی تاچغادافسانه ادامه پیدا نمیکند
حتی اگرمثل روزهای نخستین صدایم کنی
باید خیلی ساده باشم
که سراغ باغ را ازباد بگیرم
میدانم، میدانم لازم نیست
نام رودی را بدانمتا بتوانم گریه کنم
وتوهیچوقت نمی خواهیباورکنی که مرگ سلطنتی ابدی دارد
وما به احترام اوکلاه ازسربرمی داریم
ونمی خواهی برایم بگویی
چرا بعدازامدن پاییزخوشبختی وچشم های تونایاب می شود
حالا من چگونه بهره ی بایزید را خواب ببینم
وقتی عمرعشق ورویا این قدرکوتاه است
وقتی زمستان زودترمی آید وما پایان جهان را نمی دانیم
لابد می خواهی بگویی حضورهمیشه مرگ نگذاشته است که میان شب وروزفرق بگذاریم
باشد،این هم بهانه ی دیگری
برای نیامدن صبح ازروزنه چشمهای تو
به خانه من
حالااشک هایت را پاک کن
تابرایت ازنسلی بگویم که کلید خانه اش راگم کرده است
ازپاییزکه درروزهای دنیا راه می رود
وازمادرم که شب را زیرسفیدی موهایش پنهان میکند تامن نترسم