بانو
ما میان پریشانی و سالخوردگی
گمشدن دوباره جهان را
گریه میکنیم
و این آفتاب بی رمغ پاییز
گلوی هیچ پرنده ای را گرم نمیکند
اگرچه، آنقدر مهربان باشد
که تا آمدن شکوفه های سیب
در سبد بماند
بانو
هرچه سالخورده تر میشوی
رؤیاهایت شگفت تر میشود
و لبانت، عطرآگین تر
باور کن
مومیایی خاطرات را خاک هم نمیتواند پنهان کند
و من هنوز دلم میخواهد با نوازش نفسهایت
که آغشته ی مهتاب است
به خواب روم
و تو
به نجوا
از گشاده دستی عشق بگویی
از ستارگان گیسو دار
که به ملاقات باران می آیند
از نامولایی نیلوفر
و هم آغوشی نان و آزادی