Migozaram


Delkash

می گذرم، می گذرم
ز برای تو از جان می گذرم
ز دیار تو گریان می گذرم
عشق و آهم زاد راهم
می روم و دست دعا بر آسمان دارم
دور از یاران افتان خیزان
می روم و دام بلا به پای جان دارم
من و سوز عشق و خانه به دوشی
من و شام هجر و کنج خموشی
ره بی پایانی دارم من
سر بی سامانی دارم من

من از شهر تو چون نالان می گذرم
تنها سایه من باشد همسفرم
این عشق تو مرا بنگر تا کجا کشانده
دست از دلم بدار که دگر طاقتم نمانده
دل سنگت کجا درد مرا می داند
غم و رنج مرا تنها خدا می داند
خدا می داند