Man Va Shame


Maziar

من و شمع نیمه جون امشب بس که باریدیم شب به تنگ آمد
خدایا آیینه جانم از غم تنهایی به سنگ آمد
در این شبهایی که می سوزم من به حال تو دیده می دوزم
من چه می سوزم دیده می دوزم
توای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه می سوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه می سوزی
بیا بیا شمع نیمه جان آشنا به راز شبم تویی
به او بگو قصه مرا همنوای تاب و تبم تویی