مانده ام در پس دیوار
توی این شام دل آزار
یاریم ده ای پناور
فانوس شبو نگه دار
که راهم تاریک و دوره
پاره پاره بی عبوره
آخه تو خودت می دونی
که چشمات دنیای نوره
من برای با تو بودن
هر مترسکو شکستم
وقتی چشمامو می بستم
دل به یاری تو بستم
ولی تو تنهاتر از من
دل به تنهایی سپردی
واسه رهایی از شب
منو با خودت نبردی
من از این زندگی سیرم
پوست تن مثل کویرم
همراه کوچ پرستو
میذارم از اینجا میرم
میرم اونجایی که عاشق
راوی غصه نباشه
واژه ای به اسم غربت
توی هیچ قصه نباشه
نه من از اینجا نمیرم
اینجا معبد شهیده
سایه های ناامیدی
رو تن زمین خزیده
سایه از وحشت ایام
گونه اش زرد و تکیده
نعش این سایه رو سنگفرش
خبر از حادثه میده