Didare Madar


Viguen

در را مادر بگشا
بگشا این در بگشا
جانم بر لب امد
مادر دیگر بگشا
در را مادر بگشا
بگشا این در بگشا
جانم بر لب امد
مادر دیگر بگشا
اما تا صبح به سرا نرسد
دانم دانم که چرا نرسد
به لب او مهری زده خاموشیها
که سپردن او را به فراموشیها
قلبم گوید با من
دیگر این در بسته
دیگر این در همچون چشم مادر بسته
هر نفس فغان کنم
سر به اسمان کنم
هر نفس فغان کنم
سر به اسمان کنم
گویم این در بگشا
بگشا مادر بگشا
جانم بر لب امد
مادر دیگر بگشا