وقتی زل زد تو چشای زندگی
هنوزم تو کمرش یه دشنه بود
گرچه مرگو تا تهش سر می کشید
ولی باز به خون دنیا تشنه بود
روی دیوارای شهر خط می کشید
رو تن جاده تلوتلو می خورد
ته غربت یک کوچه جون می کند
ته غربت یک کوچه داشت می مرد
آخه نافریق نرو زده بود
دست بی معرفتش رو شده بود
مثل قایقی که واژگون بشه
کار روزگار وارو شده بود
تو گلوش یه جمله دست و پا می زد
جمله ای که دم آخر اون نیومد
حرفی که تا پشت حنجره رسید
ولی مرد و نفسش در نیومد