بانو
تو هم باید از این همه بهار ، که می آید و بی تأمل میگذرد
از این همه تابستان
که ترانه و اثر را به خاطر ندارد
از این همه ی تگرگ
که شکوفه و شدمانی را غارت می کند...واین مهتاب پریشان...که بر پیشانی ما میریزد...خسته شده باشی
تو هم باید رویاهایت را ،در 7 سالگی،گم کرده باشی...که با آمدن باران گریه ات می گیرد
بانو
چرا هیچ ترمیم بی پاییز در همه ی دنیا پیدا نمیشود
چرا در میان شکوفه های بادام هم،باد بال پروانه ها را می لرزاند
چرا ما میترسیم در روشنایی دنیا راه برویم
چرا تو در تنپوش بهاریت نیستی
بانو
دلواپس تو نیستم
به خاطر بارانی که می بارد