Baz Gashteh


Alireza Eftekhari

امید جانم ز سفر باز آمد شکر دهانم ز سفر باز آمد
عزیز آن که بی خبر به ناگهان رود سفر
چو ندارد می در دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم ز هم
چو شنیدم یارم باز آمد ز سفر غمخوارم باز آمد
همچونان که عاقبت پس از همه شب بدمت سحر
ناگهان نگار من چونان مه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری بعد از غم مهجوری یک شاخه گل بردم به برش
دیدم که نگار من سر خوش ز کنار من بگذشت و ببر یار دگرش
وای از آن گلی که دست من بود خموش و یک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بی وفایی ز دیدن چونین جدایی ز غصه پاره پیراهن بود
امید جانم ز سفر باز آمد شکر دهانم ز سفر باز آمد
عزیز آن که بی خبر به ناگهان رود سفر
چو ندارد می در دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم ز هم
چو شنیدم یارم باز آمد ز سفر غمخوارم باز آمد
همچونان که عاقبت پس از همه شب بدمت سحر
ناگهان نگار من چونان مه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری بعد از غم مهجوری یک شاخه گل بردم به برش
دیدم که نگار من سر خوش ز کنار من بگذشت و ببر یار دگرش
وای از آن گلی که دست من بود خموش و یک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بی وفایی ز دیدن چونین جدایی ز غصه پاره پیراهن بود
یک شاخه گل بردم به برش، یک شاخه گل بردم به برش، یک شاخه گل بردم به برش