Bahar Zandegi


Homeira

در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب خود
بعد از این بر کودک دل سختگیری میکنم
در به رویم بسته اند از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
شمع بودن . ذره ذره آب گشتن تابه کی
شمع بودن . ذره ذره آب گشتن تابه کی
راه پر خاشاک را . راه رفتن تا به کی
در به رویم بسته اند از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
در بهار زندگی احساس پیری میکنم
با همه آزادگی فکر اسیری میکنم
بس که بد دیدم ز یاران به ظاهر خوب خود
بعد از این بر کودک دل سختگیری میکنم
بعد از این بر کودک دل سختگیری میکنم