یک وقت و روزگاری
آوازه خونی می خوند
صداش تو قلب مردم
لحظه به لحظه می موند
از عشق و از صداقت از عالم رفاقت
از خوبی و از احساس
از لاله و گل یاس
می خوند برای مردم از عشق و مهربونی
قصه می گفت به اونا از عشق آسمونی
می خوند و دلخوشم بود از خوندنش به مردم
نذاشتنش بخونه بمونه پیش مردم
نمی خواستن بمونه حسودای زمونه
چه تهمت ها که گفتن تا که اصلا نخونه
نمی خواستن که باشه
بمونه تا همیشه
بمونه تا دوباره کنده بشه از ریشه
اما خدا باهاش بود
شاهد قصه هاش بود
اومد و در پناهش
آوازه خون بزم خوند
خدا می خواست که باشه
بخونه و بمونه
حسود روسیاه کرد
اون نه خود زمونه