Ashk


Dariush

قصه حال من تو از سرم جدا نمیشه
ای که از ما میگریزی ، اما با منی همیشه

من یه روز مثل تو بودم دل سنگ و روح بیمار
حال اگه قصه نداری برو از دم دل ای یار
برو که خصلت ما رو با چه سر سختی شکستی
ای که نه کفر نه حرومی ای که نه خدا پرستی
من با پای برهنه با تنی تشنه و بی تاب
لب اون چشمه گذاشتی که به هیچ کس نمی دادی اب
اما با این همه ظلمم حتی با این همه کینم
حاضرم بمیرم ای دل گریه تورو نبینم
ای که از عاطفه دوری من به دام تو گرفتار
من اگر ناجی قلبم توی خنجر به دل ای یار
برو که وصلت ما رو چه به باد دادی و رفتی
تو که از همه بریدی تو که از خدا گذشتی
اما با این همه حرفها من همینم که همینم
الهی بمیرم ای دل گریه تورو نبینم
قصه حال من تو از سرم بیرون نمیره

کاشکی از تو می گذشتم دیگه اما خیلی دیره
مثل یه کفتر عاشق ، ‌مست عطر نفس تو
چه به یک نگاه خالی ، پر زدم تو قفس تو
من چه صادق ، ساده دل محو دنیای تو بودم
تو سکوت خلوت من ، خودمو گم کرده بودم
اگه امروز میبینی که گرفتار زمینم
بغض نکن که نمی توانم گریه تو رو ببینم