2017-07-05 00:52:06
2019-07-14 22:24:31
2014-04-16 23:37:10
2014-04-17 17:59:30
2019-07-28 22:12:43
Слова Babak Afshar
تلنگر می زند بر شیشهها سرپنجه باران
نسیم سرد می خندد به غوغای خیابانها
...
به پا خیزید الا ای سوگواران
الا ای وارثان سربداران
...
در حریر گیسوانت دل زمانی خانه می کرد
شکوه ها از بی قراری با من دیوانه می کرد
...
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
...
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
...
مرگ اون لاله سرخ
کفن خنده به روی لب بود
...
رهگذار عمر سیری در دیاری روشن و تاریک
رهگذار عمر راهی بر فضایی دور یا نزدیک
...
نعره کن ای سرزمین جان سپردن نعره کن
نعره کن ای خاک خسته خاک گلگون نعره کن
...
خاک خسته
نعره کن ای سرزمینجان سپردن
...
شبا وقتی من و دل تنهای تنها می مونیم
واسه هم قصه ای از روز جدایی میخونیم
...
ما ظاهراً رفیقان بس نارفیق بودیم
هر پشت اعتمادی زخمی به خنجر کردیم
...
شرمت باد ای دستی که بد بودی بدتر کردی
همبغض معصومت را نشکفته پرپر کردی
...