بیگانه


حمیرا

آنقدر درد درون را در دل خود ریختم
تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم
تا جدا ماندمن در منزهر بیگانه ای
از تو هم ایعشق بی فرجاممن بگریختم
برگ زردی بودم و در تند باد حادثات
بر تن هرشاخه بی ریشه ای آویختم
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابمنور مهتابمکه در ویرانه ها افتا ده ام
سایه پرورد بهشتمسایه پروردبهشتم
از چه گشتم صید خاک
تیره بختی بینتیره بختی بینکجا بودمکجاافتاده ام
تا کجا راحت پذیرم
یا کجا یابم قرارابرگ خشکمدر کف باد صبا افتا ده اموای
آااااااااااایواااااااااایداد2
بر من ای صاحبدلانرحمیکه از غمهای عشق
وااااااای 2
تا جدا افتاده ام از دلجدا افتا ده ام
وای وای وای
تا جدا افتا ده ام از دل جدا افتا ده ام