فغان ز یار حق ناشناس من
که برده هوش و حواس من
نمی رسد تا به گوش او
فغان من التماس من
چگونه از درد و غم نمیرم
شبی نشد که فانوس دیده را
چراغ رنگ پریده را
دل به آتش کشیده را
سپیده ی نو دمیده را
به راه او تا سحر نگیرم
چگونه از درد و غم نمیرم
دلی که با محبت آشنا نشده
خبر ز درد انتظار ما نشده
ز چنگ عشق او رها شود دل من
هر آنچه کرده ام خدا خدا نشده
از آن ز عمر خود در زمانه سیرم
که چون شکوفه نو دمیده پیرم
دگر نسیم سحری
از او نیاید خبری
اگر که دیدی سر راهش
بگو که دیر آمده ای
به سینه ی غم زده ای
به راه تو مانده نگاهم
بگو نیاید که دگر
فغان گیتی نرسد
بگو که دیوانه تو
نخفته شب تا به سحر
به راه تو مانده نگاهش
اگر که دیدی سر راهش
بگو چرا به زندان غم اسیرم
چگونه من از این درد و غم نمیرم
بگو چرا به زندان غم اسیرم
چگونه من از این درد و غم نمیرم
دلی که با محبت آشنا نشده
خبر ز درد انتظار ما نشده
ز چنگ عشق او رها شود دل من
هر آنچه کرده ام خدا خدا نشده
از آن ز عمر خود در زمانه سیرم
که چون شکوفه نو دمیده پیرم
از آن ز عمر خود در زمانه سیرم
که چون شکوفه نو دمیده پیرم