گل خشک


دلکش

گل خشکم که در این دستم ماندم
غم تنهایی همه زین بستر خواندم
هر برگت بیا بگو جز ترفند آرزو
من و تنهایی و خاموشی
من این کنج فراموشی
سویم اگر آید فتنه گری که بلاکرده فشانده جدا
هر مظهر سازش با لب بوسه طلا بوسه زنم به خدا
گر دل بر مختارم این غم بی پایان
از خشمت خشم خوردم نالیده خزان
روزی من به صفا همچون رویش بودم
عطر افشان به سر مشتی کویش بودم
پرسی ز خودکامی برد از یادم
می خواستم که به دیدارش بزم افشانم
ترسد در کنار یارم ننشیند مگر قمارم
هر برگم ز یاد او چون زد بذر آرزو
من و تنهایی و خاموشی
من این کنج فراموشی