گردبادم
گردبادم
از غم بیداد هستی
سر به صحراها نهادم
گردبادم.
گذرم ز نشان ز بلای زمان به دشت بی نشان گریزم
من بی سر و پا ز بلای فنا به پای ناتوان گریزم
به خود می پیچم
ندارم سامان
به کوه و صحرا
منم سرگردان
روم اگر از این جهان به سوی آسمان گریزم
آه!
در این جهان که را بجویم؟
غم نهان که را بگویم؟
غبار دل کجا بشویم؟
آه!
رهی روم که برنگردم
ز درد خود خبر نگردم
خبر ز شور و شر نگردم
چو شعله ای ز سر برآید دودم
که همچو بخت خود غبار آلودم
منم اسیر و خانه بر دوش
غبار ره چو بوده زاد راهم
عیان نگشته راه من از چاهم
روم که تا شوم فراموش