کالسکه زرینی در فروغ ماه
آهسته شود پنهان در غبار راه
بی خبر بگذشت آرام از کنار من
برده با خود از کنار من قرار من
یار من در کالسکه بنشسته
دل ز عشق و شهر خود بگسسته
آه! چه حاصل از آشنایی
چون به بار آرد جدایی
از چشمم بگذشت
همچون رویایی
با این راه دور و دراز
کی من به او می رسم باز