پریشان


محمد اصفهانی

مرا که با تو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن
بیا به زخم عاشقان مرهم
دل مرا یکدم ز غم رها کن
من ای خدا به پای این پیمان
اگر ندادم جان مرا فنا کن
رمیده جان و دل شکسته
منم به پای تو نشسته
منم به ماتم جدایی
نشسته نا امید و خسته
شکسته ای دل مرا به من بگو چرا چرابه سنگ غمها
زدام حسرت کجا گریزم
که همچو مرغی شکسته بالم
نمی توانم سخن نگویم
اگر بپر سد کسی ز حالم
فلک به سنگ کینه ها
شکسته قامت مرا
مگرچه کرده ام خدایا؟
شکسته سر شکسته پا
زیار اشنا جدا
کنون کجا روم خدایا؟