پدر


شاهرخ

دیروز خاک این خونه ،خاک شورو بازی بود
شبها تو اطاق اون ،فصل قصه سازی بود
وقتی پدر تنگ مغرب ،خسته میومد
با تمام خستگی ،خنده پربود رو لباش
اون همیشه با غرور ،قهرمان قصه هاش
مادرم با صداقتش ،که پاکی دلش مثل خدا بود
پدرم با یه سفره نون ،یه سفرهء کوچیک پر صفا بود
حالا کو دیگه اون همه مهربونی
رفت همه ،رفت همه با جونی
حالا کو دیگه اون همه مهربونی
رفت همه ،رفت همه با جونی
حالا کو دیگه اون همه مهربونی
رفت همه ،رفت همه با جونی
پدرم روضهء رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوئی نفروشم
ناخلف باشم اگر من به جوئی نفروشم
حالا کو دیگه اون همه مهربونی
رفت همه ،رفت همه با جونی
حالا کو دیگه اون همه مهربونی
رفت همه ،رفت همه با جونی