بیا به پاس محبت
مکش به سینه امیدم
که بر اساس محبت
بساط عشق تو چیدم
تو قلب اهل وفا را
مقام مهر وصفا را
چرا نمی شناسی
چون بوی گل از آغوشم رفتی
چون ذوق از دل خاموشم رفتی
رفتی تا مرا صحرایی کنی
از تو قسمتم تنهایی کنی
در بی مهری یکتا بودی
عاشق سوزی رسوا بودی
رسیده آن زمان که باورم شود خدا نمی شناسی
رسیده آن زمان که باورم شود خدا نمی شناسی
چو من به دام محبت
خدا کند که نباشی
اسیر این همه محنت
خدا کند که نباشی
نظری اگر به ما کنی غم خود را دوا کنی چه شود چه شود
تو که قول من شکسته ای ز قفس مرا رها کنی چه شود چه شود
چو من به دام محبت
خدا کند که نباشی
اسیر این همه محنت
خدا کند که نباشی
نظری اگر به ما کنی غم خود را دوا کنی چه شود چه شود
تو که قول من شکسته ای ز قفس مرا رها کنی چه شود چه شود
بیا به پاس محبت
مکش به سینه امیدم
که بر اساس محبت
بساط عشق تو چیدم
تو قلب اهل وفا را
مقام مهر وصفا را
چرا نمی شناسی