ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
کجا پرد مرغ که پر ندارد
فغان از این عشق
امان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر، منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
که آه و زاری اثر ندارد
مرا نگاری اسیر خود کرد
که بر اسیران نظر ندارد
به خاک راهش فتادم اما
به خاک راهی گذر ندارد