من در سرای تو شوری دگر دارم از شوق پیمانه
هرکس مرا بیند گوید که باز آمد آن مست و دیوانه
من آنچه گویندم همانم بیخبراز این و آنم در دیار تو
من جز حدیث آشنایی از کتاب دل نخوانم در کنار تو
تو زبان مرا میدانی حال مرا میجویی
راز وفاداری را با دل من میگویی
دور از تو گشتم از ناتوانی چون تار مویی
تو هم چو من میدانم روز و شب درآتشی
به من بگو از رنج مهجوری چه میکشی
یارب یارب تا کی شکیبایی
عمرم طی شد با عشق ورسوایی
تشنه کامی من در سراب هستی گفتگو ندارد
عشق اگر نباشد باغ زندگانی رنگ و بو ندارد
من ز گلشن مهر و وفا چو بلبل از عشق و صفا زبان گشودم
من در همه جمعی به خدا با همه کس در همه جا یاد تو بودم
گر یک حاجت من از خدا بخواهم
تنها یاراتورا، تورا بخواهم