دیری ست که در غربت تو خسته ترینم ، ای خانه ی دلدادگی و عشق یقینم
دیری ست که من دل شده ای گوشه نشینم ، آواره ی بی موطن این پاک زمینم
با تو مرا عاشقی و لحظه ی شیرین ، ای عشق من وجان من همدم دیرین
با تو مرا شور دگر نغمه ی دیگر ، ای وسوسه ی بودن من موطن غمگین
گفتم ز غمت ای یار بی تاب و توانم ، از عشق تو دل کندن هرگز نتوانم
گفتی منم آن خسته ی افتاده در بند ، گفتم که نهم در عشق من هستی و جانم
با تو مرا عاشقی و لحظه ی شیرین ، ای عشق من وجان من همدم دیرین
با تو مرا شور دگر نغمه ی دیگر ، ای وسوسه ی بودن من موطن غمگین
حال من اگر پرسی گویم که چنینم ، من از تو جدامانده دیوانه ترینم
دیوانه ترین عاشق بی موطن خاکم ، ای بود و نبود من ، من بی تو غمینم
با تو مرا عاشقی و لحظه ی شیرین ، ای عشق من وجان من همرم دیدین
با تو مرا شور دگر نغمه ی دیگر ، ای وسوسه ی بودن من موطن غمگین