مرگ آفتاب


محمد اصفهانی

قدرٌ بالطوسٌ یا اله ها
من مصیبتٍ اللهت عن الاحشاء بالصّفراتٍ
الی الحشر حتّی یبعث الله القائمً
یٌفرج عنّ الغمّه و بالکرباتٍ
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است
زهری چالاک در اقیانوس
ماه را کشتند در یک کابوس
نیلوفر در خواب مرداب
شمع کشته شود در مرگ آفتاب
تیغ هراسی بر رگ عشق
رود مصیبت در رگ عشق
برج کبوتر خالی نیست
منظره جز ویرانی نیست
خانه خراب است شیون او
شب زده ها و فصل خسوف
مزرعه هاشان تشنه ی رود
ظلم وستم با ابر کبود
بیداری سنگین است
زخم عشق ،با یادش شیرین است
در مسلخ می کوشم عریانی
تیغش از خون دل رنگین است
وای ...وای ...وای
عاشق عشق به هوای تو شد
کشته رضا به رضای تو شد
حنجره ها خون آلود است
قصه همین است تا بوده است