فضای این شب تهی ، چه بی طپش ، چه بی صداست
برای من که راهیم ، که تشنه ی رهاییم
رهایی از گذشته ها و رفته ها
رهایی از گذشته ها ، رسیدن به انتهاست
برای من که خسته ام ، که بی ثمر نشسته ام
تکیده ای درون خود شکسته ام
جز اسم تو جاری نشد هرگز به لب عبارتی
اما دریغ ، در حرف تو هرگز نبود صداقتی
از تو به این مرز شب بی انتها رسیدم
من خسته از این ظلمتم ، بیزارم از فریب تو
تو راهی سپیده ای ، خورشید من نصیب تو
امّا من از خورشید و از سپیده دل بریدم . . . . .