حال و هوای گریه هست وقتی برای گریه نیست
کارم گذشت از گریه و فرصت برای خنده نیست
ناخن به سینه میکشم از روی ناچاری ولی
گویی در این ماتم کده احساس دردی زنده نیست
من تو همدرد یک حادثه پر از حکایت
هر دو بارون زده ابر شکایت
تو درون آتشی سوزنده مونده
من یه خاکستر نشین تا بی نهایت
کدامین آشنائی را بدعوت خوانم امشب
که از نیش به زهر آلوده اش بیمارم هر شب
چگونه قصه ای را با رفیقم گویم از درد
که از دردم به خوشحالی نیارد خنده بر لب
حال و هوای گریه هست وقتی برای گریه نیست
کارم گذشت از گریه و فرصت برای خنده نیست
ناخن به سینه میکشم از روی ناچاری ولی
گویی در این ماتم کده احساس دردی زنده نیست
قصه عشق من و تو یه حدیث جاودانه
بی گناه گشته اسیر بازی خشم زمانه
توی این بیگانه بازار با هیاهوی محبت
مرده انگار عاشقی تو قصه های عاشقانه
خسته و دربدر از زخم حسادت
هر دو دل شکسته مرگ صداقت
نارفیقان را ببین خنجر بدست
در کمین نشسته با نام رفاقت
حال و هوای گریه هست وقتی برای گریه نیست
کارم گذشت از گریه و فرصت برای خنده نیست
ناخن به سینه میکشم از روی ناچاری ولی
گویی در این ماتم کده احساس دردی زنده نیست