ای شمع سحری که در این رهگذری
عمرت شد سپری ز چه رو بیخبری
دنیای تو دگر به سر آمد که چنین
می خندد زغم تو فروغ سحری
در این ذوق شکفته تنها بخت تو خفته
ز چه رو کس با تو نگفته که در این هستی چه ها نهفته
ای ز سفر دیده چشم تو دنیا را چهره فردا وباد صبا را
ای ز سفر دیده چشم تو دنیا را چهره فردا وباد صبا را
عمر تو نپاید اگر امشب به سرآید
چو در آتش تو هستی پروانه میسوزد
زان رو تو نمانی که گنهکاری و دانی
که کجا برود هر که هر که چنین آتش افروزد
ای شمع سحری که در این رهگذری
عمرت شد سپری ز چه رو بیخبری
دنیای تو دگر به سر آمد که چنین
می خندد زغم تو فروغ سحری
در این ذوق شکفته تنها بخت تو خفته
ز چه رو کس با تو نگفته که در این هستی چه ها نهفته
ای ز سفر دیده چشم تو دنیا را چهره فردا وباد صبا را
ای ز سفر دیده چشم تو دنیا را چهره فردا وباد صبا را
عمر تو نپاید اگر امشب به سرآید
چو در آتش تو هستی پروانه میسوزد
زان رو تو نمانی که گنهکاری و دانی
که کجا برود هر که هر که چنین آتش افروزد