بشناس مرا حکایتی غمگینم ، افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم که درم شکسته ام مسمومم ، ای دوست شناختی مرا ، من اینم
من اینم و غرق خستگی آمده ام ، ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام
از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام
آنجا با هر که زیستم کشت مرا ، هر همخونی به خونی آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان ، که دوست می خواندمشان ، صدها خنجر شکست در پشت مرا
اینجا که کسی به من بپیوندد نیست ، صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر فراوانه فراوان امّا ، چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
من اینم و غرق خستگی آمده ام ، ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام
از شهر یگانگی فراموشش کن ، از شهر هزار دستگی آمده ام
بشناس مرا حکایتی غمگینم ، افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
بشناس مرا حکایتی غمگینم ، افسانه ی تیره ی شبی سنگینم