خنده های آشنایی گریه شد در دیدگانم
شعر خوب با تو بودن مرده دیگر بر لبانم
ای دل تو باغ پاییز ای اجاق سرد و خالی
بی تو از خود خسته ام من بی من اکنون در چه حالی
مانده خالی جای دستت در میان دست سردم
مردم از غم چون تو گفتی شاید اینجا برنگردم
از تو اکنون نامه هایت در دو دستم مانده بر جا
بار دیگر یادم آرد روزگار رفته ام را
هر چه رنگی از تو دارد می سپارم من به آتش
تا که یادت را بسوزم در میان شعله هایش
خسته ام من خسته ام من خسته ام از درد بودن
کی به پایان می رسم من کی می آید روز رفتن
مانده خالی جای دستت در میان دست سردم
مردم از غم چون تو گفتی شاید اینجا برنگردم