نه سحر دیگر شام تیره ی هجران دارد
نه اثر دیگر آه سینه ی سوزان دارد
دل من دیگر با این روز پریشان خو کرد
به قفس مهر و الفت مرغ پریشان دارد
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
با تنهایی خو دارم
چون عشق او دارم
سر بر زانو دارم با آشفته سری
گر جام می بر گیرم
شوری از سر گیرم
چون آتش در گیرم در این بی خبری
دیشب یادت با ما بود
رویایی بس زیبا بود
زیبا بود
شمع و بزم تنهایی
خون دلم چون می در مینا بود
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
من راز عشق و شیدایی
در چشم تو میخوانم
من سوز و رنج تنهایی
از جور تو میدانم
میگریم و میخندم
دیوانه چنین باید
دیوانه چنین باید
میسوزم و میسازم
پروانه چنین باید
پروانه چنین باید
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
به خود نمی پردازم
با سوز دل میسازم
با سوز دل میسازم
با سوز دل میسازم