درسكوت تیره شب می برم نام تو بر لب
با دل دیوانه خویش سوزم من در آتش تب
روزگاران گذشته زنده گردد درخیالم
همدم شبهای تارم می كند شوریده حالم
من اسیر روزگارم روزگار سرد و تارم
كی سر آسوده یك شب روی بالین می گذارم
كس نباشد غمخوار من جز نو ای گیتار من
آشنایی با دل من با دل بی حاصل من گاه
از او می گریزم گاه باز آیم به سویش
گاه در تنهایی سرد دل نماید آرزویش
گاه از او می گریزم گاه باز آیم به سویش
گاه در تنهایی سرد دل نماید آرزویش
نیمه شب درخلوت ناز خسته و مات و خموشم
یاد معشوق فسونگر می رباید عقل و هوشم
از فسون آرزوها آرزوهای جگرسوز
در شب تنهایی خویش می نشینم تا شود روز