سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر قربت
دل نهادن به صبوری ، که جز این چاره ندانم
سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر غربت
دل نهادن به صبوری که جز این چاره ندانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ،
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ز کمندت برهانم
سخن از نیمه بریدم
که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
آه باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ،
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ز کمندت برهانم