رود آواره


محمد نوری

رود آواره به صحرا
می رود پیچان و نالان
می رود در تیرگیها
شب بر او افکنده دامان
راه صحرا می سپارد
جان به دریا می سپارد
او نشان از عمرما دارد دریغا
می گریزد گویی از ما...


رود آواره به صحرا
می رود پیچان و نالان
می رود در تیرگیها
شب بر او افکنده دامان
راه صحرا می سپارد
جان به دریا می سپارد
او نشان از عمرمادارد دریغا
می گریزد گویی از ما...

بینم که هستی ما
چو رود پهناور
ز موج غم خیزد


به بیکران عدم
شتابد و آنجا
به بهر غم ریزد
بر نمیگردد
رود رفته زراه
می گریزد با موج کبود
چو همین رود است جلوه وجود

هستی ها هم ور رود
روان از این قالی
به سوی توفانند
برآبهای کبود
بدین نوا مرغان
ترانه می خوانند
بر نمیگردد
عمر گشته تباه می گریزد
با موج کبود
چو همین رود است جلوه وجود